متصدی پمپ بنزین و مکانیک الاغ عروسک را پر کرد. همه چیز در زندگی بچه های بزرگ پمپ بنزین عادی بود تا اینکه عروسکی به ساختمان آن طرف خیابان نقل مکان کرد. از صحبتهای کثیفشان فهمیدند که از یک تراوستیتی خوششان میآید و او زیباست. هم متصدی پمپ بنزین چاق و هم مکانیک پشمالو نمی توانستند با دختر شیطونی که از پنجره خودنمایی می کرد درست کار کنند. الاغشو نشون داد و مدام صدا میزد تا اینکه چاق دست به کار شد و گفت: محکم دست بگیر من میرم اونجا...تو بعدا برو.
وای، چه ترنسوستیت زنانه و زیبا، دلخوشی خالص، تو نمی توانی در برابر آن مقاومت کنی
وای، چه ترنسوستیت زنانه و زیبا، دلخوشی خالص، تو نمی توانی در برابر آن مقاومت کنی