پریمو یک بار آن را خورد و برگشت تا دوباره جا بیفتد. وقتی شاخ شد، همه چیز مثل آتش در انبار کاه فرو رفت، اما بعد از ورود پسر عمو به داخل، احساس گناه به وجود آمد و گفت که دیگر این اتفاق نخواهد افتاد. بچه کوچولو غمگین بود، اما در اعماق وجودش میدانست که شانس بازگشتش زیاد است، زیرا عشق به خروس، جایی که میخورد، باقی میماند. زودتر گفته شد! چند ماه بعد حرامزاده آمد و با کاساوا آماده وارد شد و گفت: فقط یک بار دیگر...