عابر پیاده در شهر معطل می شود و روغن را عوض می کند. آنجا در حومه، تجارت کند بود و کشاورز مجبور به جنگ و تمسخر گیاهان شد. اما او باید به شهر سفر می کرد و در آنجا می دانست که به خوبی عمل خواهد کرد. او به یک بار کوچک رفت و با یک پسر در آنجا ملاقات کرد و بعد از چند نوشیدنی، آنها در حال درست کردن بودند و البته، یک لعنتی عالی وجود داشت.